سال 92 شد و این گذر عمر چیزی قسمت همه ماست. حالا 36 سالم است، دهه 30 هم گذشت با سرعت مثل همه چیز همچون دهه 20. شش سال را در رکود بودم. حالا می توانم مسلط باشم. ضعف درونیام رنگ باخته، اشتباه زیاد کردهام. اشتباه زیاد دیدهام، اشتباه ارزش دادم و اشتباه بیارزش کردم اما مهر خدا خواست که هنوز سالمم، توانمندم، ریشه دارم، جوانم، زیبایم، پسری دارم، عشق و مهر، خانوادهای مثل گوهر ناب و دوستانی مثل برگ گل و دنیایی که هر روزش واقعه است. حالا انرژی خفته ای دارم برای رسیدن به زندگی. تمام توانم امسال بر این است که شگفتی بیافرینم، شگفتیای که پسرم «جانیار» و خانوادهام به آن افتخار کنند. من می دانم امسال سال من است.
این نوشته هم دانشگاهیم مرحومه عسل بدیعی است ….
روحش شاد وخداوند به خانواده اش صبر عطا فرماید.
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض گلوم رو گرفته بود …
گلاب و گل بود که روی سنگ ریخته میشد …
با گریه گفتم : آخه چرا ؟ این انصافه ؟ … اینهمه دعا کردیم از کما بیاد بیرون ! اینهمه نذر کردیم و قران خوندیم از پیش ما نره ؟ پس چرا خدا به حرف ما گوش نداد ؟
چشمانش رو با دستش پاک کرد و گفت : چون خدا به حرف و دعای اون بیشتر گوش کرد ، اونی که حرفش پیش خدا از حرف ما بیشتر خریدار داشت. مطمئنم که خودش نخواست برگرده و بین ما و خدا ، خدا رو انتخاب کرد و این زیباترین انصاف خداونده در مورد کسی که با رفتنش چند بیمار نیازمند به اهدای عضو رو به زندگی برگردونده …